ارمان ارمان ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

ارمان عشق من و باباش

اولین غلت زدن

به نام خدای مهربون سلام کوچولوی مامان  دیروز که رفته بودیم خونه مامان ناهیدی و بابا مجیدی وقتی ما مشغول شام خوردن بودیم شما هم طبق معمول مشغول دست خوردن بودی دیدیم که با زحمت زیاد برای اولین بار غلت زدی و همگی برات دست زدیم و شما از صدای دست ما ترسیدی و تعجب کردی هههههههههههههههه راستی دیروز رفتیم ثبت نام دانشگاه همراه بابا مجید و مامان ناهید . با کلی زحمت تونستم تا قبل از ظهر کارارو تموم کنم و کلاسام چهار شنبه و پنجشنبه از ساعت 10 تا 14 هستش گل من و بعدش زود میام خونه که با شما باشم و شما هم قراره پیش مامان ناهید بمونی و مطمئنم که از من بهتر از شما مواظبت میکنه گل پسرمممممممممممممم صبح  کنار شما خوابیدم و از حالا احساس دلت...
30 بهمن 1390

ارمان و مسابقه نی نی

به نام خدایی که زندگی زیبا ی مارو با وجود ارمان زیبا تر کرد   سلام فندق مامانننننننننننننن   شما توی مسابقه نی نی های پاییزی شرکت کردی و توی مسابقه نینی و اخم اول شدی  البته شما خیلی خوش اخلاق هستی و بیشتر از گریه و اخم میخندی گل مامان این عکسم وقتی رفته بودیم یافت اباد برای خرید مبل و حدود ٧.٨ ساعت گشتیم شما خیلی خسته شده بودی ومنم این عکسو ازت گرفتم موضوع مسابقه بعدی رو نی نی و دست خوردن انتخاب کردمو این عکسو گذاشتم " alt="" />   ...
28 بهمن 1390

ارمان خوش قدم

به نام خدای مهربون من امروز یه خبر خیلی خوشحال کننده گرفتم که اینو مدیون برکت وجود تو و زحمتای اقا پدری هستم امروز وقتی میخواستم برم خونه عزیز جون وقتی موبایلمو باز کردم دیدم چندتا پیامک دارم وقتی خوندم دیدم از طرف دانشگاه پیام تبریک فرستادن به مناسبت قبول شدم در مقطع فوق لیسانس  خیلی خوشحال شدم و فورا به اقای پدرو مامان ناهید و بابا مجید و دایی مهدی خبر دادم اونا هم تبریک گفتن و کلی ذوق کردن امروز پنجشنبه هستش و شنبه قراره برم ثبت نام کنم واز هقته اینده کلاسام شروع میشه فقط یه مشکلی هست.................... اونم شیر خوردن شما که واقعا استرس بهم میده میخوام توی این یک هفته عادتت بدم به شیشه که بتونم شیر خ...
27 بهمن 1390

زمان تولد ارمان

به نام خدایی که با این هدیه قشنگ زندگی قشنگمون رو زیبا تر کرد میخوام از زمان ورود پسرم به زندگیمون اغاز کنم روز چهار شنبه مورخ ٤ ابان من به همراهمامان ناهید و مامانی مینا و بابا مهدی سا عت ٨ صبح راهی بیمارستان بهمن شدیم و من ار شب قبل انقباضات زایمانم شروع شده بود وساعت ١٢.٥٤ دقیقه پا به این دنیای زیبا گذاشتی . هیچ وقت صدای اولین گریه هات که انگار با تپش قلب من هم نواز بود یادم نمیره عزیزکممممممممممممم اون لحظه جزو زیباترین لحظات عمرم به حساب میاد  
27 بهمن 1390

وبلاگ ارمان گلم

عزیزم ببخشید گه اینقدر دیر برات وبلاگ ساختم ولی قول میدم زود به زود برات مطلب بزارم گلم من این خاطرات رو میخوام ثبت کنم تا زمانی که شما بزرگ شدی  از خوندن این خاطرات لذت ببری عزیز دلم
26 بهمن 1390
1